همانطور که در پست قبل نوشتم در مسیر برگشت از سفر چابهار دچار حادثه شده و در نتیجه اضطرابم بسیار زیاد شده بود چند روز بعد از حادثه موقع عبور از مقابل یک کتابفروشی چشمم به کتابی با عنوان رهایی از اضطراب و استرس خورد نویسنده کتاب دکتر دیوید برنز و مترجمین سمانه احمدزاده و شیوا شهرینانی ، آن را خریدم و مطالب کتاب چقدر برای رهایی از اضطراب کمکم کرده با خواندن آن و عمل به راهکارهای عملی آن با اضطرابهایم روبرو شده و سعی در کنترل آن دارم و امروز نمونه عینی آن را در حل مشکلی به وضوح دیدم .
چند روز بود برای دریافت دفاتر قانونی شرکت که باید از طریق امضا دیجیتال انجام میشد با مشکل روبرو شده بودم گاه میگفتم بروم اداره ثبت و از آنها کمک بخواهم در شبکه های اجتماعی مالی و حسابداری هم میخوندم که همه از مشکلات این موضوع شاکی بودند و همین هم اضطراب و نگرانی من را تشدید میکرد اما با خودم تصمیم گرفتم آرامشم را حفظ کرده و با حوصله در صدد حل مشکل باشم و خوشبختانه بعد از چند روز تلاش بی نتیجه امروز صبح با آرامش با مطالعه دستورالعمل مربوطه توانستم مشکل را حل کرده و درخواست دفاتر هم تایید نهایی شد .
با حل مشکل آرامش و اعتماد به نفسم بسیار بالا رفته و نتیجتا امروز کارهایم را با حوصله بیشتر انجام دادم ....
ماه گذشته با یک تور به چابهار سفر کردم . سفر با تور رو به دلایل مختلف دوست دارم سفر دسته جمعی که با برنامه های متنوع و شادش مسیر هر چقدر هم دور باشه به چشم نمیاد . آدم با افراد جدید آشنا میشه و...
تو این سفر هم با همسفرانی بسیار شاد و پر انرژی همسفر بودیم و اقامتگاهمون که یکبوم گردی خیلی خوب و تمیز بود و لیدرهای تور هم با حوصله و پر انرژی بودن .
ساحل درک ، دریاچه لیپار ، کوههای مینیاتوری ، منطقه آزاد چابهار هر کدام زیباییهای خاص خودشون رو داشتن .
در مسیر برگشت متاسفانه اتفاق بدی افتاد و یک سواری با انحراف از مسیر با اتوبوس ما برخورد کرد و آتش گرفت و آتش به اتوبوس هم سرایت کرد و همه سراسیمه از اتوبوس پیاده شدیم و با فاصله گرفتن از اتوبوس وحشتزده شاهد شعله ور شدن آن بودیم و خبری از آتش نشانی نبود چند نفری زخمی شده بودند و خوشبختانه ماشینهای هلال احمر خیلی زود رسیده و نفرات حادثه دیده را کنترل و به بیمارستان اعزام کردند و افراد سالم هم شب را در نمازخانه بیمارستان به صبح رسانده و روز بعد با اتوبوس و قطار برگشتیم .تصویر راننده اتوبوس که خاک بر سر میریخت و میگفت ۲۰ میلیارد سرمایه ام سوخت و بدبخت شدم و.... از ذهنم خارج نمیشود
بعد از این حادثه دچار استرسی وحشتناک شده و هر موضوع کوچکی نگرانی و اضطرابم را افزایش میدهد ....
هوا تاریک شده دارم برمیگردم خونه تو مسیر میبینم یک پسر جوون تو خیابون هم جهت با ماشینهای عبوری داره عقب عقب میره و هی برمیگرده چک میکنه که به ماشینی چیزی نخوره برام عجیب بود دلم میخواست بپرسم چرا داره این کار رو میکنه ؟
خودم هم الان ایستادم کنار پیاده رو و این مطلب رو مینویسم.
هر روز مسیر خانه تا دفتر و بالعکس را پیاده میروم که هم فال است هم تماشا هم پیاده روی که ورزش باشد و هم سیر و سیاحت در مسیر .
گاه در مسیر گذر با صحنه های جالبی روبرو میشوم که تصمیم گرفته ام تحت عنوان روزمرگی ها بنویسم .
امروز در مسیر در حال عبور از کنار درختی پرشاخه که همه برگهایش ریخته بود صدای همهمه جیک جیک گنجشکها توجهم را جلب کرد سرم رو بلند کردم که ببینم چه خبر هست تعداد بسیار زیادی گنجشک بر روی درختها سمفونی بلندی از جیک جیک به راه انداخته بودند جالب بود همانگونه که بر روی شاخه نشسته بودند هماهنگ با هم جیک جیک میکردند. صحنه جالبی بود .
مسیر پیاده رویم از کوچه ها هست خانه های ویلایی یکی یکی به آپارتمان تبدیل میشوند در مسیر خانه های ویلایی متروکی هم هست که دیدنشان غم بزرگ بر دل مینشاند .
قطعا زمانی این خانه ها سرشار از همهمه و زندگی بوده و اینک به دلایل مختلف که بیشتر مهاجرت اجباری و ترک ناگهانی بوده متروک شده ...