تو پست قبلیم نوشتم که مدتی هست گویی ذهنم آهن ربای اخبار منفی شده همه غمهای عالم گویی بر قلبم سنگینی میکنه . مدتها بود دلم برای نوشتن تنگ شده بود مطالبی که به ذهنم میرسید و دلم میخواست بنویسم اما فرصت نمیکردم و غبطه میخوردم به حال کسانی که فرصت میکنن و مینویسن . بخصوص وقتی مطالب احسان محمدی رو میخوندم به حالش غبطه میخوردم که فرصت نوشتن دارد و با خودم میگفتم جانا سخن از زبان ما میگویی....
این غم و اندوه با بیماری جسمی سرماخوردگی که مزمن شده بود و خیال رها کردن من رو نداشت و سرمایی که گویی تو جسمم رسوخ کرده بود و بخصوص مغزم رو گویی دچار انجماد کرده بود تشدید میشد.
دیروز به پیشنهاد یکی از اقوام سفری به همین اطراف کردیم به تالاب قم و تپه های نمکی قم سر زدیم ولی تو تمام مسیر گویی این آسمان دل من خیال باز شدن نداشت .
شب که برگشتم نشستم و احساسم رو تو پست قبلی نوشتم و ارسال کردم و صبح تو شرکت به محض رسیدن به محل کارم اون رو ویرایش کردم و ارسال کردم. طرفهای ظهر احساس میکردم حالم خیلی بهتر هست و گویی انرژیم مضاعف شده بود . از اون حس یاس و ناامیدی خبری نبود ....
نمیدونم معجزه نوشتن بود یا چیز دیگه ولی خیلی خوشحالم که الان حالم خیلی خوبه . ببخشید اگر با پست قبلی شما رو هم غمگین کردم .....
این روزها به طرز عجیبی فقط به غم و غصه ها و خبرهای بد فکر میکنم. اخبار مربوط به دستگیریهای اعتراضات اخیر و اتفاقات بعدی اونها ، آتش گرفتن کشتی سانجی و غمها و رنجهای خانواده اونها ، خبرهای بسیار از اختلاسهای بزرگی که شده و همچنان ادامه داره و قوه قضاییه گویی چشمش رو بر همه این دزدیها بسته ،شرکتهایی که به دلیل مشکلات مالی قادر به پرداخت حقوق پرسنلشون نیستن و بالاجبار یا تعدیل نیرو میکنن یا تعطیل میشن ،اخبار وحشتناک بی آبی و خشکسالی که در پیش هست ،آلودگی هوا و مشکلات ناشی از اون ،شغلها و پستهای خوبی که بدون در نظر گرفتن صلاحیتها به دوستان و آشنایان مسولان مملکتی داده میشه، مسولین دولتی که دارای بیشمار پست و شغل هستن و جوانهای تحصیل کرده ای که از بیکاری به مرز جنون میرسن ، زنان و مردان و کودکان دست فروش و از همه بدتر دختران و زنان تن فروش که از فرط بیکاری و فقر در این منجلاب افتادن و بسیار خبرهای بد از این دست که شدیدا مایوسم میکنه .......
امیدی ندارم که اوضاع اقتصادی این کشور درست بشه و هر روز مایوس تر میشم حتی حس و حال کار کردن ندارم گویی دیگه مغزم هم کار نمیکنه دچار سستی و رخوت عجیبی شدم هیچ انگیزه ای برای کار کردن ندارم خیلی به پیری ، بیماری و مرگ فکر میکنم.
افسردگی گرفتم ولی چرا ؟ من که همیشه در اوج مشکلات یک راه حلی برای برون رفت از اون داشتم و هیچوقت تسلیم نمیشدم حالا اما گویی ذهنم دیگه کار نمیکنه چه خواهد شد ؟؟؟؟
هیچ چشم انداز روشنی وجود نداره.......
روز پنج شنبه رفتم کارخونه و تاساعت 4 کارخونه بودم بعد ازبرگشت از کارخونه با وجود خستگی زیاد وسوسه فراوان برای رفتن خونه و خوابیدن ، بر وسوسه ها غلبه کرده و رفتم دفتر . چونکه شدیدا نگران کارهای دفتر بودم و هرآن ممکنه دارایی دفاتر شرکتها رو بخواد در نتیجه تا ساعت 8 شب کار کردم تصمیم داشتم جمعه هم برم دفتر اما صبح تا ساعت 11 خوابیدم و بلند شدم صبحانه خوردم و دوباره تا ساعت 3 بعد از ظهر خوابیدم بعدهم با عذاب وجدان از خواب بلند شدم ناهار گذاشتم و به کارهای خونه رسیدم در نتیجه از خونه بیرون نرفتم عصر احساس خیلی بدی داشتم احساس میکردم زمان دچار سکون شده . مغزم هنگ کرده احسحس میکردم زندگی متوقف شده و....
عصر خواهرم زنگ زد که یکی از اقوام فوت کرده و میپرسید آیا میتونم باهاشون برم و من که از خونه موندن کلافه شده بودم قبول کردم وواقعا این بیرون رفتن چقدر کمکم کرد تا از اون حالت خفقان آور و افسرده کننده خلاص بشم .
مرتب فکر میکنم واااای اگر بازنشسته بشم چی میشه؟؟ حتما خیلی زود افسردگی خواهم گرفت ..
پسر کوچکم 18 سالش هست و داره برای کنکور آماده میشه بچه درسخونی هست ولی زیادی اعتماد به نفس داره و بجز حرف خودش حرف هیچکس رو قبول نداره و با برنامه ریزی که کرده روزی چهار پنج ساعت درس میخونه بعد از ظهرها هم دو سه ساعتی میره گیم نت و من متاسفانه نتونستم این عادت گیم نت رو از سرش بندازم شاید به خاطر اینکه احساس میکنم یک بازی جمعی هست و از مقتضیات این دور و زمونه و .....
حدود دو سه هفته قبل که طبق معمول عصر رفته بود گیم نت شب زنگ زد که از گیم نت میرن سالن فوتبال و دیر میان ساعت 12 شب گذشت و من چشم انتظار اومدن تا ساعت یک بعد از نیمه شب زنگ زدم که کجایی گفت دارم برمیگردم تو راهم پیاده میام . نیم ساعت بعد دوباره زنگ زدم گشیش در دسترس نبود به گوشی دوستش زنگ زدم اون هم در دسترس نبود بلند شدم ماشین رو برداشتم رفتم تو مسیر دوری زدم بلکه ببینمش نبود رفتم جلو در گیم نت و با توجه به اینکه بعضی شبها تا صبح بازی دارن در رو زدم صاحب گیم نت اومد گفت اینجا نیست زود از اینجا رفتن و من از نگرانی و اظطراب تا دم سکته داشتم پیش میرفتم برگشتم خونه . ÷سر بزرگم به محض دیدن من بلند شد ماشین رو برداشت رفت و گفت الان صاحب گیم نت بهش زنگ زده گفته با دوستاش رفتن م ش روب خریدن و رفتن بخورن رفت که برداره و برن پیداش کنن و من در حالیکه همینطور تو خونه قدم میزدم گریه میگردم و از نگرانی داشتم میمردم رفته بودن و دو تا از دوستاش رو پیدا کرده بودن و اونها گفته بودن که یکی دو ساعت قبل از پیش اونها رفته خلاصه همه محل رو زیر و رو کرده بود و پیدا نکرده بود حدود ساعت 5 صبح صدای زنگ در خونه بلند شد پسر بزرگم دوید پایین و دوباره زنگ رو زد که مامان اینو زدن لت و پارش کرده اومد بالا گیج و ویج بود و من وحشت زده ازش پرسیدم چی شده و اون هاج و واج من رو نگاه میکرد که مگه چیه ؟ گفتم برو تو آینه خودت رو نگاه کن عین این معتادهای کارتنم خابب شده بود و من همینطور میزدم تو سر خودم که خدایا این دیگه چه بلایی هست که سر من اومده . خدایا کجای کارم اشتباه بوده بچه ای که من کلی روش حساب باز کردم درسش آیندش هوش و استعدادش حالا به این روز افتاده ....
و اون من رو بغل کرده بود که مامان نترس چیزی نیست نمیدونم چرا اینطوری شدم و......
پسر بزرگم رفت دنبال صاحب گبم نت و دوستاش که اونها گفته بودن بعد از خوردن م ش ر و ب با هم دعواشون شده و کتک کاری کردن و .......
برداشتم بردم کلانتری گفتم از دوستاش شکایت دارم اگر لازمه خودش رو هم شلاق بزنید. افسر بردش تو اطاق و باهاش حرف زد و اومد گفت تو حوزه استحفاظی ما نبوده و بهتره فعلا برین خونه و دیگه انشااله حواسش رو جمع میکنه و تکرار نمیشه . اومدیم خونه و به مدت یک هفته اجازه ندادم بره گیم نت ولی بعد از چند روز کلی اصرار کرد که اگر گیم نت نره حوصلش سر میره و درسش رو هم نمیتونه بخونه و قول داد که تراز آزمونش رو هر دفعه بالاتر ببره و من باز اجازه دادم که بره گیم نت ولی ساعت کمتر .....
و من با گذشت نزدیک به یک ماه از اون موضوع هنوز دارم با اون کابوس دست و پنجه نرم میکنم و نمیدونم چطور این گیم نت رو از سرش بندازم .....