این روزها سرمای هوا کلافم کرده صبح ها با دیدن آسمان ابری و تاریکی حاکم بر خونه بطور کامل تخلیه انرژی میشم دوست دارم پرده ها روکه که میزنم کنار خونه پر از نور بشه اما از نور خبری نیست .
صبح که بیدار شدم انتظار داشتم با برفی که دیشب باریده بود همه جا سفیدپوش باشه اما خبری نبود برف اولیه با باران بعد از اون کامل شسته شده بود . وقتی از خونه بیرون اومدم کوچه های شسته شده از بارون دیشب و هوای پاک و تمیز و آسمون نیمه ابری که مانع از دیده شدن کوه های اطراف نمیشد من رو به شعف آورده بود با خودم گفتم یعنی میشه کوه رفت با این برفی که روش نشسسته ؟
دو هفته قبل همراه با خواهرم رفتیم کوه و چقدر لذت بخش بود فکر میکردم با وجود وقفه طولانی که در کوه رفتن افتاده احتمالا وسط مسیر مجبور به برگشت بشیم اما خوشبختانه بدون مشکل تا قله رفتیم و بعد از برگشت بعد از ظهر که با خواهرم تلفنی صحبت میکردم میگفت پادرد داره و جالب بود که من اصلا دردی نداشتم و این فقط به خاطر پیاده روی هر روزه من بود چیزی که به نظرم خیلی معمولی و ساده هست ولی نشون میده برای سلامتی و تقویت عضلات چقدر مهم هست .
دوستان برای سلامتی خودمون باید ارزش قائل بشیم با کارهایی بسیار ساده میشه کمکهای زیادی برای حفظ سلامتی کرد که متاسفانه خیلی هامون به اون بی توجه هستیم . به عنوان مثال پسرهای من با وجود اینکه جوون هستن اما خیلی وقتها از درد کمر شکایت میکنن و بزرگه الان دردش اینقدر زیاد شده که مشخص شده دیسک کمر داره و وقتی بهش میگم به خاطر بی تحرکی و و زیاد نشستن وبد نشستن پشت کامپوتر هست چنان نگاهی به من میکنه و میخنده که یعنی خیلی دارم پرت و پلا میگم . خلاصه این جوونها اصلا قدر سلامتی رو نمیدونن و تو هیچ زمینه ای آینده نگری ندارن .
راستی چطور میشه این این جوونها رو به آینده نگری در هر زمینه ای ( مالی ، تحصیلی ،سلامتی جسمی و...) ترغیب کرد ؟؟؟
چند روز قبل تولد برادرم بود و با توجه به اینکه دو سه ماهی بود خونه خریدن و ما به دلیل ملاحظات کرونا خونشون نرفته بودیم با خواهر کوچکم تصمیم گرفتیم هم برای تبریک تولد و هم تبریک خرید خونه سری بهشون بزنیم . با رعایت همه موازین بهداشتی و فاصله اجتماعی رفتیم و دیداری تازه کردیم و کلی از گذشته ها صحبت کردیم این برادرم آخرین فرزند خانواده پرجمعیت ما هست و در حین صحبتها برادرم از من انتقاد میکرد که شمابچه های بزرگتر با ایجاد گرفتاری برای خودتون خانواده را هم به دردسر انداختین و باعث شدین کودکی ما هم خراب بشه اولش که رقتین دنبال جریانات سیاسی و ما فقط اشک و آه مامان و داشتیم هجوم وقت و بی وقت کمیته و زند ان و.... بعدش هم موضوع ازدواج که با وجود مخالفت خانواده ازدواج کردی و اونهمه مصیبت و ...
خلاصه یک محاکمه اساسی داشتیم من اول سعی کردم با شوخی از موضوع بگذرم ولی نشد و به یک مباحثه جدی منجر شد و من تا چند روز ذهنم درگیر بود از ادامه دادن به بحث پشیمون بودم .
آیا به خاطر حفظ آسایش خانواده من نباید دنبال علاقه هام میرفتم آیا از ترس اینکه شاید این تصمیم درست نباشه اصلا میشه تصمیم درستی گرفت ؟
من معتقدم از ترس اشتباه، هیچ اقدامی نکردن موجب انفعال شدید و بی مسولیتی میشه و من نمیتونم اینطور عمل کنم . مهم این هست که با شجاعت اشتباه رو بپذیریم و به دنبال اصلاح اون باشیم . به هر حال ممکنه علایق ما در تضاد با علایق افراد خانواده باشه باید هر کدوم به دیگری این حق رو بدیم که به علاقه های خودشون برسن . قرار نیست همه مثل هم باشیم . اصلا زیبایی هستی به همین اختلافها و تضادها هست ....
هفته گذشته هفته بسیار پر استرسی بود .
یک روز پسر کوچکم زنگ زد که یک بچه گربه زخمی پیدا کرده و با پسر بزرگم هماهنگ کردن که ببرنش دامپزشک و از من خواست باکس گربه رو ببرم پایین .
باکس تو انباری بود و دیدم یک بچه گربه مریض رو گرفته که نصف فکش از بین رفته و میگفت باید ببریمش دکتر . گذاشتیم تو باکس و منتظر شدیم تا پسر بزرگم از کار برگرده . وو وقتی اون اومد با عجله گربه رو برد دامپزشک و اونجا زخم گربه رو شستشو کرده بودن و سرم زده بودن و حدود 500 تومن هم هزینه کرده بودن و بعد آوردن گذاشتن تو انباری چنین مواقعی که گربه رو فقط برای درمان میارن همونجا تو انباری نگه میدارن و رسیدگی میکنن و بعد از بهبودی رهاش میکنن و تا به حال سه تا بچه گربه مریض و زخمی رو همینطوری نگهداری و درمان کردن و بعد هم رها کردن .
یکی دو روز پشت سرهم میبردنش دامپزشکی و هر روز برای تزریق و شست و شو صدو خورده ای هزینه میکردن که گفتمدیگه نیازی نیست من خودم سرمش رو میزنم و شست و شوی زخم رو خودمون انجام میدیم و یک هفته ای این کار رو کردیم روز آخر صبح که برای رسیدگی به بچه گربه رفتم پایین سرمش نمیرفت فقط براش غذا گذاشتم و داروهاش رو تو غذاش ریختم و موقع بیرون اومدن دوید که بیاد بیرون و به نظر میومد حالش خوبه .عصر که پسرم رفت پایین برای دادن غذاش اومد بالا و گفت گربه اصلا تکون نمیخوره رفتم پایین هنوز جون داشت ولی همینطوری بی حال افتاده بو د رو زمین پسر بزرگم از راه رسید و سریع برداشتیم بردیم دامپزشکی و اونجا گفتن احتمالا کلیه اش از کار افتاده و دو باره سرم زدن و توی دستگاه نگهش داشتن و پسرم من رو رسوند خونه گفت احتمالا کار طول میکشه و خودش برگشت و بعد از دو ساعت با نگرانی زنگ زد که کلی سرم رفته و اینها منتظرن دفع ادار داشته باشه اما هیچ خبری نیست گفتم پس کلیه اش از کار افتاده و بعد از یک ساعت برگشت در حالیکه بینهایت ناراحت بود و بغض کرده بود . به گربه آمپول بیهوشی قوی زده بودن که راحت بمیره و قرار شد فردا دفنش کنیم . روز بعد به پسر کوچکم گفتم در باغچه حیاط گودالی کند و با احترام دفنش کردیم .
این یک هفته کلی خستگی و استرس داشتیم و اون شب تا قبل از دفن هر سه تامون حالمون گرفته بود و بعد از دفن به پسرم میگفتم انگار باری از روی دوشم برداشته شده و اون میگفت که او هم همین احساس رو داره گفتم در باره انسان هم همینطوره وقتی کسی فوت میکنه تا زمانیکه خاکسپاری انجام نشده بازماندگان به شدت بی قرار هستن اما بعد از دفن گویی فرد به مقصد نهایی رسیده بازمانده ها آرامش پیدا میکنن و به همین خاطر هست که میگن خاک سرد هست ...
هیچوقت به مرگ به عنوان یک پایان کامل نگاه نکردم گویی مرگ پایان یک مرحله و شروع مرحله جدیدی از رشد و تکامل موجودات هست...
براتون زندگی سرشار از تجربه های خوب آرزو میکنم....