زندگی برای من همیشه یک موضوع خیلی جدی بوده و هیچ وقت نخواستم نسبت به اتفاقات زندگی بی توجه باشم و بگم هر چه بادا باد . همیشه سعی کردم با مسایل مسولانه برخورد کنم و وظیفم رو به بهترین نحو انجام بدم . همیشه هم زندگی پر چالشی داشتم و این چالشها رو به عنوان یک فرصت برای تلاش و رشد دیدم از زندگی باری به هر جهت بیزار بودم و فکر میکنم اون نوع زندگی باید خیلی کسالت آور باشه.....
دلم میخواد یک کار تولیدی راه بندازم که موجب اشتغال یک عده بشه ....
امیدوارم خدا راهش رو جلوی پام قرار بده .....
این روزها خیلی سرم شلوغه بستن حسابها و اظهارنامه مالیاتی شرکت از یک طرف و کارهای دفتر از طرف دیگه فرصت نفس کشیدن رو از من گرفته دیشب تا ساعت 12 شب تو کارخونه بودم و مشغول محاسبات بهای تمام شده یکبار هم که بخشی از اطلاعاتم رو تو جدول اکسل اشتباهی دیلیت کردم و نتونستم برگردونم و مجبور شدم دوباره کارها رو از اول انجام بدم. امروز هم صبح رفتم دفتر دلم میخواست بعد از ظهر برم کارخونه و دوباره تا هروقت که تونستم بمونم بلکه کار تموم بشه اما منصرف شدم و تو تردید رفتن یا نرفتن با توجه به اینکه ماشین خیلی کثیف بود اومدم کارواش . الان تو کارواش نشستم . با خودم فکر میکنم که اصلا به جز کار کردن دیگه چیزی بلد نیستم فکر میکنم کار نباشه حوصلم سر میره و....
یکی از کارگرهای کارواش که ظاهرش کاملا نشان از اعتیاد شدیدش داره مشغول تکاندن کفی یکی از ماشینها هست دندونهاش کاملا ریخته ....
راستی اون نگاهش به زندگی چطوره ؟؟؟؟
کار میکنه که خرج اعتیادش رو در بیاره؟؟؟
چطور میتونه پولی رو که با زحمت درآورده خرج دود و دم کنه ؟؟؟
همزمان هم حس ترحم دارم و هم حس تنفر.....
از دو زاویه میشه به موضوع نگاه کرد :
با توجه به اونهایی که به خاطر اعتیادشون و تنبلی ، سربار خانواده هستن و یا در حال گدایی و کارتن خوابی باید به این گفت آفرین به غیرتت....
و از زاویه ای دیگه کاش میشد پرسید چرا ترک نمیکنی و چرا اینهمه تحقیر و خفت رو به جان میخری.....
با خودم میگم آیا احساس حقارت میکنن یا نه مثل کبک سرشون رو زیر برف کردن و فکر میکنن که هیچ کسی نمیفهمه اونها معتاد هستن اصلا شاید فکر میکنن چه ربطی به دیگران داره و.....
آیا اینها هدر دادن منابع نیست آیا ما آزادیم هر طور دلمون خواست زندگی کنیم و به اثر منفی که تو اطرافمون میزاریم بی توجه باشیم ؟؟؟
وااااای خدا تا اخر شب میخوام چکار کنم ؟؟؟؟