من و تنهایی و امید

زندگی فراز و نشیب بسیار داره و من به عنوان یک زن و مادر این فراز ونشیب رو با پوست و گوشت و استخونم لمس کردم و یاد گرفتم که همواره تعادل رو حفظ کنم هم تو فراز و هم تو فرود و همواره سعی میکنم هیچوقت خودم رو نبازم

من و تنهایی و امید

زندگی فراز و نشیب بسیار داره و من به عنوان یک زن و مادر این فراز ونشیب رو با پوست و گوشت و استخونم لمس کردم و یاد گرفتم که همواره تعادل رو حفظ کنم هم تو فراز و هم تو فرود و همواره سعی میکنم هیچوقت خودم رو نبازم

بی خیال .... تنهایی را عشق است .....

با توجه به بزرگ شدن بچه ها مدتها بود فکر تنهایی ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود از طریق یک سایت دوست یابی که مرتب برام ایمیلش میومد و بعد تلگرام  با آقایی آشنا شدم که چند سال بود از همسرش جدا شده بود مدتی با خانمی دوست بوده و چند ماهی بود که اون خانم هم ازدواج کرده بودو رفته بود . با اصرار اون آقا در پارکی در تهران قرار گذاشتیم و در همون برخوردهای اول ایشون اصرار  عجیبی برای گرفتن دست من داشت و این رفتار برای من بسیار عجیب و غیر قابل هضم بود. اینکه دست کسی رو بگیریم ناشی از محبتی عمیق باید باشه  و من مونده بودم که این محبت بر چه اساسی ایجاد شده آخه آدمی که هنوز طرف مقابلش رو نمیشناسه اصلا نمیدونه آیا این رابطه ادامه خواهد  داشت یا نه چه محبتی میتونه در دلش ایجاد شده باشه . واقعا موندم که آیا این آقا اصلا براش فرقی میکنه که چه کسی طرف مقابلش هست یا فقط یک جنس مخالف براش کافی بود؟  قطعا هر زن دیگه ای بود برای اون فرقی نمی کرد  ؟  

واقعا چرا مردها از زن فقط جسمش رو میشناسن و چطور  با این جسمی که در اون  روحی وجود داره که ممکنه  دنیایی تفاوت با افکار اونها داشته باشه  میتونن ارتباط برقرار کنن؟

 

خلاصه این برخورد حسابی خورد تو ذوقم اصلا از خودم بدم اومده بود که چرا قبول کردم  و بعد با خودم عهد کردم دیگه حتی از سر کنجکاوی هم سراغ سایتهای دوستیابی و امثالهم نرم و به قول معروف بیخیال  .... تنهایی را عشق است ......

این روزها کارهام خیلی زیاده . کار کارخونه ، کار دفتر بخصوص که مادر همکارم چند وقتی بود که مریض بود و اون هم برای پرستاری از مادرش سرکار نیومد و از همه بدتر اینکه خواهرش هم تو دفترم کارهای حسابداریم رو میکرد که اون هم نمیومد و من بیچاره به تنهایی باید کار سه نفر رو انجام میدادم و خلاصه هر شب تا ساعت ده و نیم و یازده مشغول کار بودم . و هنوز هم تقریبا همونطوره .تو دفتر که دست تنها هستم و توکارخونه هم همکارم بعضر روزها دنباا کارهای مادرش هست .


امروز احساس میکردم چقدر دلم برای یک آرامش و چند ساعت بیکاری در روز تنگ شده . وقت آزادی که بتونم با خیال راحت بخونم و بنویسم . احساس کردم چقدر دلم برای وبلاگم تنگ شده حرفهایی رو که دوست داشتم بنویسم و تو دلم مونده پشت سر هم صف کشیده بودن . داستان آشنایی  با یک آقایی که تو اولین دیدار خورده بود تو ذوقم ، داستان  دوست دوران دانشجوییم که به پسری از اقوام معرفی کرده بودم و منجر به ازدواج شده بود  و الان بعد از گذشت 23 سال از اون دوست  میشنیدم که چه اختلافات عمیقی دارن و کار به دعوا و کتک کاری میکشه و حسابی حالم گرفته شده همه اینها حرفهایی هست که تو دلم سنگینی میکنه و سر یک فرصت باید بیام و بنویسم.....