از وقتی خانه علم ملک آباد میرم توجهم به صورت ویژه ای به مناطق حاشیه و زندگی حاشیه نشینان جلب شده . هر کدوم ما ممکنه در مقاطعی زندگیهامون دستخوش فراز نشیب بوده و مقاطعی برای درآمد ماهانه خودمون احساس خطر کردیم اما حالا که از نزدیک با زندگی حاشیه نشینی ارتباط دارم احساس میکنم حس ناامنی شدیدی باید بر زندگی های این مردم حاکم باشه . نمیدونم این حس ناشی از شرایط فعلی خودم هست که بازنشسته شدم و درآمد ثابت ماهانه دارم و تصور ریسک و خطر نداشتن درآمد برام بسیار سخت هست یا اینکه به دلیل رفت و آمدم به مناطق حاشیه شهر و آشنایی ملموس تر با زندگی در مناطق محروم هست .
تو مسیر که دارم میرم تو زمینهای کشاورزی حاشیه جاده تعدادی گوسفند مشغول چرا هستند و کمی آنطرف تر هم بچه ها مشغول بازی هستن و من به شادی این بچه ها فکر میکنم و با خودم میگم نباید فقط سیاهی ها رو دید به این خنده ها هم باید توجه کرد همه چیز تو این مناطق تلخ و غیر قابل تحمل نیست ...
تو مسیر برگشتم از خانه علم گاه با صحنه های دردناکی روبرو میشم . صحنه هایی که امروز دیدم بسیار دردناک بود و عجیب ذهنم رو بهم ریخت یک مرد ژولیده و به شدت چرک که با وجود تردد بسیار ماشینها وسط بلوار کنار جدولهای وسط نشسته بود و عصاهاش رو هم کنارش گذاشته بود و همینطور که تاکسی از کنارش رد شد من به این فکر میکردم که ساعتی دیگر که هوا تاریک خواهد شد چه اتفاقی برای او خواهد افتاد در همین فکر بودم که کمی جلوتر زن و مرد جوانی توجهم رو جلب کرد که کنار بلوار در حال جمع کردن زباله بودند و.....
فقر و بی خانمانی در کشور داره بیداد میکنه و مسولین در خواب خرگوشی فرو رفتن و من به این مثل فکر میکنم که : خفته رو میشه بیدار کرد اما کسی که خودش رو به خواب زده نمیشه . یکی از دلایل انقلاب زمان شاه همین اختلاف طبقاتی زیاد بود و قرار بود عدالت برقرار بشه اما بعد از چهل و اندی سال به کجا رسیدیم ...