هوا تاریک شده دارم برمیگردم خونه تو مسیر میبینم یک پسر جوون تو خیابون هم جهت با ماشینهای عبوری داره عقب عقب میره و هی برمیگرده چک میکنه که به ماشینی چیزی نخوره برام عجیب بود دلم میخواست بپرسم چرا داره این کار رو میکنه ؟
خودم هم الان ایستادم کنار پیاده رو و این مطلب رو مینویسم.
هر روز مسیر خانه تا دفتر و بالعکس را پیاده میروم که هم فال است هم تماشا هم پیاده روی که ورزش باشد و هم سیر و سیاحت در مسیر .
گاه در مسیر گذر با صحنه های جالبی روبرو میشوم که تصمیم گرفته ام تحت عنوان روزمرگی ها بنویسم .
امروز در مسیر در حال عبور از کنار درختی پرشاخه که همه برگهایش ریخته بود صدای همهمه جیک جیک گنجشکها توجهم را جلب کرد سرم رو بلند کردم که ببینم چه خبر هست تعداد بسیار زیادی گنجشک بر روی درختها سمفونی بلندی از جیک جیک به راه انداخته بودند جالب بود همانگونه که بر روی شاخه نشسته بودند هماهنگ با هم جیک جیک میکردند. صحنه جالبی بود .
مسیر پیاده رویم از کوچه ها هست خانه های ویلایی یکی یکی به آپارتمان تبدیل میشوند در مسیر خانه های ویلایی متروکی هم هست که دیدنشان غم بزرگ بر دل مینشاند .
قطعا زمانی این خانه ها سرشار از همهمه و زندگی بوده و اینک به دلایل مختلف که بیشتر مهاجرت اجباری و ترک ناگهانی بوده متروک شده ...
امروز در مسیر رفتن به ملک آباد با دیدن رفت و آمد گروه های مختلفی از مردم با خودم میگفتم که گاه باید از حریم هر روزه تکراری و امن چهاردیواری خانه و محل کار بیرون زد و با واقعیتهای اجتماعی روبرو شد
مردمی از هر صنف و گروه اجتماعی . با دیدن این واقعیتها به عینه میشود دید که مردم هر روز فقیرتر میشوند و دیگر خبری از شادی و نشاط مردم نیست .
گاه با خودم فکر میکنم نکند دید منفی خودم موجب میشود کمبودها بیشتر به چشم بیاید ....
مادرم همیشه میگفت خدا گرگ بیابون رو هم پدر و مادر نکنه و وقتی مادر شدم فهمیدم چی میگه حتی حالا که پسرها برای خودشون مردی شدن باز من همچنان نگرانشون هستم .
پسر بزرگم که مغازه گیم نت داره و ساعت دو و سه بعد از نیمه شب میاد و تا ۱۲ ظهر خوابه البته نیروی کمکی گرفته که ساعت ده مغازه رو باز میکنه و من حرص میخورم که این چه زندگی هست ؟ چرا به فکر ازدواج نیست ؟ و اصلا اگر ازدواج کرد با این شرایط کاری با مشکل روبرو نخواهند شد ؟
پسر کوچکم سرباز هست . ۲۴ ساعت پادگان و ۴۸ ساعت خونه اصلا به فکر کار نیست و من مرتب غر میزنم که برای دو روز بیکاری دنبال کار باش و اون توجه نمیکنه میگه با توجه به سربازی نمیتونه کار کنه .
کاش میشد ذهنم رو از این افکار رها کنم و اجازه بدم خود بچه ها راهشون رو پیدا کنن .
زندگی فراز و نشیب و تلخ و شیرین بسیار داره الان داخل یک ون نشستم و دارم میرم خانه علم ملک آباد . مسیرهای داخل شهر رو معمولا سعی میکنم با ماشین شخصی رفت و آمد نکنم و از وسایل نقلیه عمومی استفاده می کنم . داخل ون که میشم چهار تا پسر بچه شاد با لباس فرم ورزشی نشستن و معلومه از مسابقه فوتبال برمیگردن . از یکیشون که بغل دستم نشسته می پرسم از مسابقه فوتبال برمیگردید میگه بله میپرسم حالا بردید یا باختید ؟ سری تکون میده و میگه باختیم و اشاره میکنه به یکی از بچه های دیگه که صندلی جلو نشسته ، میگه البته اون رو من خطا کرد و اون دوستش با دلخوری میگه حالا باید همه جا بگی ؟ و این یکی در جواب میگه خوب تو خطا کردی باید بگم دیگه و من میگم بهتر نیست بدی رو با بدی جواب ندیم نگاهم میکنه و سکوت میکنه و جوابی نمیده دیدن بچه ها و شور و شوق اونها انرژی مضاعفی بهم میده دوست دارم باهاشون هم صحبت بشم تو ایستگاه آخر پیاده میشیم و من خیابون رو رد میکنم و میشنوم بچه ها دارن صدام میکنم خاله خاله برمیگردم میگن کرایه دادین ؟واای فراموش کردم کرایه رو بدم برمیگردم و ضمن عذرخواهی از راننده کرایه رو پرداخت میکنم . بچه ها با من هم مسیر هستن و مقصد اونها هم ملک آباد هست وااای چقدر خوب در بین اون همه مصیبت فقر و اعتیاد اون محل این بچه ها عاشق ورزش و فوتبال هستن ...
به امید روزی که هیچ بچه ای قربانی فقر و اعتیاد نباشه ...