برای تمدید گذرنامه اومدم دفتر پلیس +۱۰ یک خانواده ۵ نفره شامل پدر و مادر و دو دختر کاملا محجبه و چادری و یک نوه دختر بچه بسیار دوست داشتنی جلوتر از من دارن کارهاشون رو انجام میدن خیلی پر انرژی و پرهیاهو هستن ازشون می پرسم قصد سفر به کجا دارن پسر جوونی که کارهاشون رو داره انجام میده با خنده میگه میخوایم خانوادگی مهاجرت کنیم آلمان و یکی از دخترها میخنده و میگه کربلا میخندم و به پسره میگم به تو میاد مهاجرت به آلمان اما به اینها نه و هر سه نفرمون میخندیم ...
اومدم بیرون حالم اصلا خوش نیست ...
شرایط اجتماعی موجود استرس و فشار کار رسیدگیهای مالیاتی همه همه باعث شده در فشار مضاعف باشم ...
حال ما در این این روزهای پر آشوب :
غم مان سنگین است
و چه سخت است تحمل
اینهمه مرگ جوانان عزیز
اینهمه ظلم و ستم
حجم سنگین ریاکاری و تزویر و دروغ
در پس اینهمه نومیدی و یاس
از درون تن خسته
یک ندا می آید
روز نو خواهد شد
و خورشید حقیقت
از دل تاریکی
نور خواهد پاشید
اندکی صبر
سحر نزدیک است...
حال ما در این این روزهای پر آشوب
غم مان سنگین است
و چه سخت است تحمل
اینهمه مرگ جوانان عزیز
اینهمه ظلم و ستم
حجم سنگین ریاکاری و تزویر و دروغ
در پس اینهمه نومیدی و یاس
از درون تن خسته
یک ندا می آید
روز نو خواهد شد
و خورشید حقیقت
از دل تاریکی
نور خواهد پاشید
اندکی صبر
سحر نزدیک است...
این روزها من هم مثل همه مردم این سرزمین حالم خوب نیست ازدحام اخبار دردناک رو ح همه رو خراشیده واین خبر آخر در مورد دختر مظلوم نیکا شاه کرمی به شدت من رو بهم ریخته تصور حجم عظیم عذابی که این دختر نوجوون کشیده خیلی دردناکه . خدا به داد دل خانواده این دختر برسه .
کار هر روزم شده خوندن اخبار توییتر و اینستاگرام و ....
مرتب با خودم میگم چی میخواستیم و چی شد...
آزادی ، برابری ، عدالت اجتماعی ... و حالا در واقعیت به هیچکدوم نرسیدیم که هیچ خیلی بدتر هم شده گویی فقط جای شیخ و شاه عوضشده یک گروه رفتن و گروه دیگه ای که جایگزین شده همون نابرابریها ، رانتها و سواستفاده ها رو انجام میدن و مردم هم هرروز فقیر و فقیرتر میشن و این وسط بزرگترین ظلم هم به مذهب شده چونکه همه این کارها در لوای مذهب انجام شده ....
خلاصه خیلی به هم ریختم و چشم انداز روشنی هم نمیبینم ...
برای کاری باید میرفتم سعادت آباد . با تاکسی رفتم میدون ونک و از اونجا با یک تاکسی دیگه به سعادت آباد، تو مسیر خاطرات روزهای گذشته تجدید شده بود و بی اختیار چشمانم خیس شد . یاد روزهای بعد از جدایی که با دنیایی از اضطراب و امید از اصفهان به تهران برگشته بودم و باید تنهایی زندگی خودم و بچه ها رو اداره میکردم و مصمم بودم که این کشتی نجات رو از دریای طوفان زده به سلامتی به ساحل مقصود برسونم میدون ونک و اتوبان حکیم مسیر هر روزه من برای رفت و برگشت به محل کارم بود و حال که به گذشته فکر میکنم خوشحالم و خدا رو شکر میکنم که کمکم کرد و تونستم رو پای خودم بایستم و زندگی خودم و بچه هام رو به ثبات قابل قبولی برسونم .