من و تنهایی و امید

زندگی فراز و نشیب بسیار داره و من به عنوان یک زن و مادر این فراز ونشیب رو با پوست و گوشت و استخونم لمس کردم و یاد گرفتم که همواره تعادل رو حفظ کنم هم تو فراز و هم تو فرود و همواره سعی میکنم هیچوقت خودم رو نبازم

من و تنهایی و امید

زندگی فراز و نشیب بسیار داره و من به عنوان یک زن و مادر این فراز ونشیب رو با پوست و گوشت و استخونم لمس کردم و یاد گرفتم که همواره تعادل رو حفظ کنم هم تو فراز و هم تو فرود و همواره سعی میکنم هیچوقت خودم رو نبازم

روزمرگی

صبح دارم میرم دنبال کارهام سر خط سوار تاکسی شدم اینجا ایستگاه اتوبوس هم هست یک خانم اومد پرسید کرایه چند هست و راننده مبلغ رو گفت هفت هزار تومن و خانم برگشت تا منتظر اتوبوس بشه ...

تو فکر فرو میرم تفاوت کرایه تاکسی با اتوبوس ۵ هزار تومن هست...

        خیابان درختی کرج خیابان طلا فروشها و موبایل فروشها هست و تو این خیابون نوازنده های خیابانی و دست فروشان بسیار ضعیف که کل بساطشان یک سینی کوچک حاوی قطعاتزینتی  بدل هست هم مشغول کسب درآمد هستند . امروز برای خرید از کتابفروشی که توهمین خیابون هست رفته بودم  در حال عبور از کنار دکه،  پیرمرد کت و شلواری مرتبی گفت خانم از این دکه برام شیر و کیک میخرید؟  جلو دکه ایستادم و کیک و شیر خریدم دادم بهش دیدم یک کیسه پلاستیک مشکی دستش هست و این شیر و کیک را هم گذاشت داخل کیسه.

مردم به شدت درگیر مشکلات اقتصادی هستن و با دیدن این صحنه ها دل آدم به درد میاد ...

یادخاطرات قدیم

برای دفتر بخاری نیاز بود سر راهم یک فروشگاه لوازم خانگی اسنوا هست رفتم و سفارش بخاری دادم و چند روزه خاطرات قدیم برام زنده شده . زمانی که اصفهان زندگی  میکردم بعد از  تولد پسر اولم سرکار نرفتم وقتی دو سالش شد بردم گذاشتمش مهد کودک میدونستم از عهده هزینه اش برنمیام ولی تصمیم گرفته بودم هر طور شده کار پیدا کنم به چند تا کاریابی سر زدم و یکی از اونها شرکت اسنوا رو معرفی کرد که تو شهرک صنعتی مورچه خورت بود و من بعد از مصاحبه پذیرفته شدم و مشغول کار شدم همین پیدا شدن کار برای من یک دنیا ارزش داشت و دوری راه اصلا برام مشکل قابل توجهی نبود  هر روز صبح پسرم رو میذاشتم مهد کودک و میرفتم سرکار ...

خاطرات  تلاشها  و دوندگیها و درگیریها و  مشکلات  خانوادگی دوباره برام زنده شده .

خدا رو شکر میکنم که تونستم خودم و بچه ها  رو از اون شرایط خارج کنم و با تکیه بر تواناییهای خودم و توکل بر خدا زندگی رو پیش ببرم و حالا بچه ها هم هرکدام مردی شده اند .

روز مرگیها

این روزها با صحنه های جالبی روبرو میشم  :

از دفتر اومدم بیرون و دارم میرم به سمت خونه از  روبرو دختری داره میاد یک سویی شرت پوشیده که روی اون این نوشته چاپ شده :

اعصاب ندارما                     سمت من نیا        


تو مسیرم از جلو تعمیرگاهی که معمولا ماشینم را برای سرویس و تعمیر به آنجا میبرم و جوان بسیار مودب و دقیقی صاحب آن است رد می شوم میبینم با پسر کوچکش که حدود 4 سال دارد کناار یک قطعه از اتومبیل نشسته اند و پسر کوچک آچار بدست در حال باز و بسته کردن پیچی از آن قطعه هست طبق معمول سلام و احولپرسی میکنیم با لبخند میگویم ماشاالله پسرتون رو هم مکانیک کردین میخدد و میگوید خودش  اصرار دارد که آچار بدست بگیرد و پیچها را باز کند .

 با خودم میگویم کاش پسرهای من هم به فکر ازدواج باشند واقعا دلم نوه میخواهد ....