روز پنج شنبه رفتم کارخونه و تاساعت 4 کارخونه بودم بعد ازبرگشت از کارخونه با وجود خستگی زیاد وسوسه فراوان برای رفتن خونه و خوابیدن ، بر وسوسه ها غلبه کرده و رفتم دفتر . چونکه شدیدا نگران کارهای دفتر بودم و هرآن ممکنه دارایی دفاتر شرکتها رو بخواد در نتیجه تا ساعت 8 شب کار کردم تصمیم داشتم جمعه هم برم دفتر اما صبح تا ساعت 11 خوابیدم و بلند شدم صبحانه خوردم و دوباره تا ساعت 3 بعد از ظهر خوابیدم بعدهم با عذاب وجدان از خواب بلند شدم ناهار گذاشتم و به کارهای خونه رسیدم در نتیجه از خونه بیرون نرفتم عصر احساس خیلی بدی داشتم احساس میکردم زمان دچار سکون شده . مغزم هنگ کرده احسحس میکردم زندگی متوقف شده و....
عصر خواهرم زنگ زد که یکی از اقوام فوت کرده و میپرسید آیا میتونم باهاشون برم و من که از خونه موندن کلافه شده بودم قبول کردم وواقعا این بیرون رفتن چقدر کمکم کرد تا از اون حالت خفقان آور و افسرده کننده خلاص بشم .
مرتب فکر میکنم واااای اگر بازنشسته بشم چی میشه؟؟ حتما خیلی زود افسردگی خواهم گرفت ..
صفای عزیزم من دیگه خیلی به زور و زحمت خودمو تو اداره می کشونم . اصلا دیگه طاقت کار اداری و قوانینش رو ندارم مخصوصا این صبح ساعت 6 بیدارشدن و با عجله تو دل ترافیک غرق شدن خیلی خیلی خسته م کرده . شاید به همین دلیل کار دوم رو مشغول شدم که بتونم با 20 سال خدمت بازنشسته بشم و برسم به کار دومم .
فکر میکنم با وابستگی که به کار کردن داری از حالا بفکرباش و حتما هم دنبال چیزی که دوست داری و برات لذت بخشه برو
اتفاقا من هم خودم رو چند سالی هست که درگیر شغل دوم کردم. و دفتر گرفتم و خدمات مالی انجام میدم و انشاالاه سوابقم رو جمع کنم و خودم رو بازنشسته کنم. تمام وقتم رو برای کار دفتر بزارم. اما بیشتر دلم میخواد یک کار تولیدی بکنم.